پوریاپوریا، تا این لحظه: 20 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات پوریا

فضانورد

ما داشتيم از جاده هاى شهركمان مى گذشتيم كه من به خواب رفتم و خواب هاى عجيب و غريب ديدم : من فضانورد هستم و فضانوردان ديگر پشت سرم هستند . ناگهان در كرات دوردست ديديم يك سرى آدم فضايى غول پيكر كه خيلى گوناگون بودند با پرش هاى بلندى خودشان را به ما مى رساندند . بعد ما آن ها را زديم و آن ها شناور يا ولو شدند . بعد ناگهان مادرم بيدارم كرد و گفت :" صبح دلپذير شروع شده بيدار شو پوريا !!!!!"   نويسنده : پوريا   ...
18 دی 1391

شهر ماشين ها

روزى من مشغول بازى بودم كه تمام ماشين ها بايد از مبلمان عبور مى كرد تا به خانه هاى ظريفى كه خودم درست كرده بودم برسد حتى براى ماشين كاميون هم خانه درست كردم و يك آفتاب درخشان هم درست كردم . پدرم شهر را ديد و گفت : « تو پسر زرنگى هستى پسرم !» آن وقت من احساس غرور كردم . با مادرم گفت و گو كردم براى اينكه تغييرى به آن بدهم كه مادرم گفت نيازى نيست البته من هنوز دارم رويش كار مى كنم . نويسنده : پوريا   ...
16 دی 1391
1