فضانورد
ما داشتيم از جاده هاى شهركمان مى گذشتيم كه من به خواب رفتم و خواب هاى عجيب و غريب ديدم : من فضانورد هستم و فضانوردان ديگر پشت سرم هستند . ناگهان در كرات دوردست ديديم يك سرى آدم فضايى غول پيكر كه خيلى گوناگون بودند با پرش هاى بلندى خودشان را به ما مى رساندند . بعد ما آن ها را زديم و آن ها شناور يا ولو شدند . بعد ناگهان مادرم بيدارم كرد و گفت :" صبح دلپذير شروع شده بيدار شو پوريا !!!!!" نويسنده : پوريا ...
نویسنده :
پوریا
12:12